مسیر



چند وقت است که مدام نگرانم. مدام اضطراب دارم.همش فکر میکنم باید از خانواده ام مراقبت کنم.به مسائلشان رسیدگی کنم. کارهایشان را رفع و رجوع کنم و. اما از همان اولش هم معلوم بود که زیر این بار سنگین دوام نمی اورم. همه از گوشه و ‌کنار میگفتند و‌میگویند هنوز: نکن! تو با این ایثار نابجایت، با این خدمت رسانی افراطی ات، در واقع داری به خانواده و خودت اسیب میزنی. اما من هر چه میکردم نمیتوانستم اینگونه نباشم. و روز ب روز شکسته تر، ازرده تر و در واقع از خانواده ام دورتر میشدم.چون همش به این فکر میکردم که تا کی؟ تا کی باید تحمل کنم؟ تا کی باید حواسم به دیگران باشد؟ چرا نباید کسی حواسش به من باشد و.؟! 

تااا امشب؛ انگار کسی درونم گفت: تو مگر کی هستی؟ تو خدایی؟ خدای مادرت و برادرت و پدرت؟ که باید ازشان مراقبت کنی؟ ک همه مسائلشان را باید تو حل کنی و.؟ تو در واقع گرفتار شرک شده ای؛ خودت را خدا خیال کرده ای! فکر کردی انها بدون تو زبانم لال، بلایی سرشان می اید! در حالی ک تو فقط بنده خدایی، به تو چه که دیگران با زندگی شان چه میکنند؟ چه تصمیماتی میگیرند و اخرعاقبتشان چه میشود؟! تو خودت هم معلوم نیست اخرش میخواهی چه بشوی، تو حتی گلیم خودت را هم نمیتوانی از آب بکشی بیرون. بعد.!! 

هعی امان.

مدتهاست ک هی دور خودم میچرخم و میچرخم و باز سر از همین دام و فریب شرک در میاورم.، خوب این شیطان نقطه ضعفم را پیدا کرده؛ دلسوزی، مهربانی، دلبستگی و ‌وابستگی زیاد به اعضای خانواده ام و انها که دوستشان دارم حربه ای شده برای شیطان که مرا به وادی شرک بکشاند.

اف!!!

خدا خودش کمک کند و از این وادی نجاتم دهد.


بهتر است آدم در طول زندگی اش اصلا طعم شکست را نچشد؟ بهتر است در طول زندگی اش چیزی مثل شکست عاطفی را اصلا تجربه نکند؟ یا آن همه حال بد بعد از این تجربه ها می ارزد به قوی‌تر شدن بعدش؟

پارسال که بچه مهندس را پخش میکرد تلویزیون، همان قسمتهای اخر، با شخصیت مرضیه، همزاد پنداری میکردم، همین باعث شده بود حالم بد باشد، یعنی؛ حالم بد بود، آن سریال و تداعی هایی که برایم ایجاد میکرد هم شده بود قوز بالای قوز. امسال اما ماجراهایی که برای جواد و مرضیه پیش می اید، هیچ تداعی ای برایم ایجاد نمیکند. دیگر دیالوگهای جواد، که میگوید: «سایه مژگان هنوز روی سر من است»، دیالوگهای دیگران که هی گذشته جواد را میزنند توی سرش، حال من را بد نمیکند! چون فهمیده ام در واقعیت زندگی، واقعا سایه گذشته از سر ادم برداشته میشود. به شرطی که خودش بخواهد! من حالم خوب است خدا را شکر. میتوانم با خیال راحت فیلم و سریال ببینم و حالم بد نشود. نه که فراموش کرده باشم نه! اما حالم بد نمیشود و مدام خاطراتم برایم یاداوری نمیشود. به لطف خدا و با کمک مشاوری که امام رضا برایم فرستادندش. 

تمام شدن آن حال بد و آن خاطرات، برای من حداقل دو سال طول کشید. آن موقع من فکرش را هم نمیکردم که برایم آینده ای وجود داشته باشد. آینده من تهش، فردای هر روز بود، که همان را هم نمیدانستم چطور باید تحمل کنم. هیچ ارزویی هیچ برنامه ریزی ای هیچی نداشتم. من فقط خودم را میکشیدم که زنده بمانم. به خاطر خانواده ام. 

همین حالا اما کسانی را میشناسم که به تازگی شکست عاطفی را تجربه کرده اند، حالشان بد است، شرایط سختی دارند و . اما چاره چیست؟ باید این درد را ذره ذره تحمل کرد. زمان حقیقتا مرهم خوبی ست. و البته باید از یک مشاور دلسوز کمک گرفت. 

شاید عمر ما با تحمل درد و حال بد ناشی از اشتباهاتمان و شکست هایمان بگذرد. روزهای خوب جوانی مان. اما با هر کدام این تجربه ها چیزی باارزش در انسان به وجود می اید که تا قبلش وجود نداشته. مثل دقت و تلاش برای مراقبت از خود. شاید تا قبل این ماجراها، حواسمان به احساساتمان، ارتباطاتمان و. نبوده باشد. شاید بلد نبودیم چطور باید از خودمان مراقبت کنیم. شاید شاید. اما بعد چنین تجربه های تلخی میفهمیم، یاد میگیریم. 

من تا امروز که تا تمام شدن ۲۴ سالگی ام دو ماه دیگر بیشتر نمانده، حداقل پنج شش سال از سالهای عمرم را در یک افسردگی عمیق گذراندم. افسردگی ای که هر بار به نحوی خودش را بروز میداد و با بهانه ای سر باز میکرد.

اما برای یکی مثل من، «امروز» فرا رسیده. شاید در اینده باز همین سوگ و افسردگی را تجربه کنم اما مطمئنم آن روز قوی تر از سالهای قبل و قوی تر از امروز خواهم بود. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مجله ای متفاوت در زمینه ی فرهنگ و هنر پروانه پلاس Travel to Iran with IranAmaze شورای دانش آموزی دبیرستان مادر چلیچه کانکس کارراد سازه معمار یاورِ من دیوان چرند و پرند 2 Hector موسسه بین المللی گلوبال کادرو